سلام
توی این دنیا، من رو با اسم رضا میشناسند.22 سالمه و بردسکن زادگاه من و تنها شهریه که تا امروز بیشتر از ۳۰ روز و شب رو در اون سپری کردم. بعد از این توقف 22 ساله در بردسکن، یکسالی میشه که هوس سفر کردم. توقفگاه بعدی کجاست؟ به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم ….
سفر سودای همیشه همراه من بوده. گاهی در دل آرزو میکنم که جا پای سفرهای ناب سهراب سپهری بذارم…. راستی سهراب شاعر ایرانی مورد علاقه منه، شاعری که با نوشتههاش ارتباط عمیقی برقرار میکنم و گاه در هوای او نفس میکشم. پاریس شهر رویاهای منه. اگر روزی ثابت بشه که تجربه زندگی چندباره حقیقت داره، من بیهیچ درنگی مطمئن خواهم شد که در تجربه زندگی قبلیام یک پسر پاریسی بودم که در یک عصر پاییزی که بوی بارون زیبایی این شهر رو نمناک کرده بود، زیر برج ایفل برای اولین بار عاشق شدهام که دیدنش اینقدر دلم رو میلرزونه.
من متولد شهریور هستم. آخرین ماه فصل زیبای تابستان. یک جا شنیدم کسی میگفت: “تابستان حتی با یک آسمان آبی، فصل دلگیری است” اما من تابستان رو خیلی زیاد دوست دارم. به قول سهراب:”وقتی باد میپیچد و برگهای خزانی را میپیماید، بنگرید، پیش روی ما تلاطمی است از رنگ”
وقتی مدرسه میرفتم شاگرد زرنگی بودم. مدرسه را دوست داشتم. دلم میخواست بازیگر تئاتر باشم. نه برای سراب شهرت، دلم میخواست در پوست یک زندگی، چندین و چند زندگی رو تجربه کنم. اما درست در یک قدمی این رویا، به حکم عقل بزرگترها شدم برقکار!
رفتن به سینما و تئاتر، مطالعه از همه رقم، گذراندن وقت در طبیعت، ارضای حس کنجکاوی چیزهای تازه، کافهنشینی و گذراندن دمی از سر مهر با یاران همراه، منو از مرداب روزمرگیها دور نگه میداره.
وقتی سخن از گفتن از “من” میشه هر کدوم از ما چقدر حرف برای گفتن داریم. برای اینکه این “منِ” من خیلی وزین نشه به همین مقدار بسنده میکنم که: رضا یه آدم کاملاً معمولیه. معمولی از این جهت که اگر همین امروز از صحنه نمایش روزگار حذف بشه، دنیا چیز زیادی از دست نمیده، صحنه پیوسته به جا باقی میمونه و او هم از خاطرات محو میشه. شاید با دونستن این موضوع خودشو کمتر جدی بگیره و بیشتر زندگی کنه.
این بلاگ قراره دستنوشتههای رضای باشه که براتون ازش گفتم.قراره توش معرفی کتاب، نوشتهها و مقالات آموزشی و علمی، خاطرات روزمره،شنیده و تجربه کرده، یه جور تجربه شخصی در طی این طریق.
تنها چیزی که باقی میمونه اینه که چرا “آواز سکوت”؟ این عنوان یکی از کتابهای اوشوست که در یک دوره از زندگی من نقطه عطفی شد.
و در پایان این یک بیت از حضرت مولانا تقدیم تو که زمان بیبازگشتت را به خواندن این خطوط گذراندی:
گفت که “سرمست نئی، رو که از این دست نئی”
رفتم و سرمست شدم، وز طرب آکنده شدم
امیدوارم که باز هم نرم و آهسته به سراغ این خلوتگاه درونی بیایی.